باورتون نمیشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

واما ادامه ماجرا...  

وقتی من جواب دندان شکن رو نثار آقای رئیس کردم ایشون نفس عمیقی کشید وگفت :حالا من می دونم اگه الان بهتون بگم می خواستم شوخی کنم باورتون نمیشه از همه همکارها بپرسید :ببینید همه شهادت میدن  ٬که من چقدر تو محیط کار شوخم ٬اما لرزش صداش چیز دیگه ای می گفت . 

منم با خونسردی تمام گفتم :جناب اما بنده در مورد این میزها و بی وفاییش شوخی نکردم  ٬از صندلی بلند شدم که برم دم در گفتم :هر زمانی که احساس کردید به من احتیاج ندارید ٬مثل یک انسان متمدن به بنده بگید به خاطر محدودیت های دینی نمی تونم دستتون را به گرمی فشار بدم ٬اما مطمئن باشید با احترام استعفا می نویسم و میرم دوست دارم حتی اگه نتونستیم با هم کار کنیم ٬آنقدر با احترام از اینجا برم که هر وقت هر جا هم دیگر رو دیدیم بیاستیم سلام کنیم و حال هم بپرسیم نه اینکه زیر لب فحش بدیم و از کنار هم رد شیم آقای رئیس . 

و ایشون گفتند :حضور من براشون باعث افتخار ه و خواهش کردند بنده باور کنم ٬اون حرف یک مزاح بیش نبوده ...  

 

و اما فردا صبح که به فرهنگسرا رسیدم  

برعکس همیشه که نگهبان ٬مسئول فضای سبز و مسئول سالن مانند دوندگان به سمت در میدویدندو دو لگنه در فرهنگسرا رو سه تایی باز می کردند و هر چه من اصرار می کردم که خودم در رو باز می کنم و هیچ احتیاجی به آمدن هر سه  و فرمان دادن  به بنده و راهنمایی ماشینم به زیر سایه درختان  نیست  گوششان بدهکار نبود که  نبود٬  

اینبار انگار هر سه با هم قبول کرده و من  به در که رسیدم دیدم مسئول فضای سبز بی اعتنا شلنگ به دست به سمت پشت حیاط رفت ٬نگهبان صورتش را با خنده تمسخر آمیزی میونه شیشه حفاظ دار فرهنگسرا قاب کردو مسئول سالن با بی تفاوتی هر چه تمام تر روی پل ها لم داده بود و  منظره باز کردن در فرهنگسرا توسط حاکم سلسله منقرض شده را با لذت به تماشا نشسته بود  و من در حالیکه زیر لب می خواندم : 

این دغل دوستان که میبینی                                            مگسانند گرد شیرینی   

به خوم می گفتم :نرگس جان   بابا راست میگه که: 

غیر از هنر که تاج سر آفرینش است                  دوران هیچ سلطنتی پایدار نیست  

  

پی نوشت : در روز های اول ریاست فرهنگسرا توسط پدر ادیب و بزرگوارم به اصرار ایشان بیت انتهای ماجرا را بزرگ برسر در فرهنگسرا حک کردیم .

 

 

نظرات 12 + ارسال نظر
Chap dast پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:37

یوهاهااااااااااااااااااااااااا.... اول:))))))
نصفه شبی چ بیداریم ما... آقا پلیسه راحت بخواب:))))
چ بد بود محتوای این پست !!!!!! خوشم اومد از گفتن حرفاتون بهش!!!! ولی کاشکی می فهمید! کاش!!!!
و اما اون سه نفر...
سه نفر رو ولش کن، بیت پایانی رو بچسب!!!!!
عاشق خونوادتونم!!!! از آقای اسحاقی و مادر عزیزتون گرفته تا همین رادین کوچولوی دوست داشتنی ِ خیلی تو دل برو و دختر کش و این صوبتا:))

کار کردن با آدم های ظاهرا فرهنگی همینه دوست جون...

تیراژه پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:35 http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام نرگس بانوی طالقانی
در یک نهاد فرهنگی باشی و چنین رفتارهایی
همان بهتر که "تاج هنر" را بسپاریم به سر در ها
وقتی که سری لایقش نباشد
باز هم این خاطره ی نه چندان شیرین ادامه دارد؟

واقعا...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:30 http://pardeyeakhar.persianblog.ir

سلام ریاستم برای خودش عالمی داره

آره احسان جان حیف اون وقت ها سنت کم بود نتونستی حسش کنی ...

سحر دی زاد پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:35 http://dayzad.blogsky.com/

سلام با شعر آخرش عشق کردم...
دم همه هنرمندا گرم

سلام دم شما هم گرم...

سارا پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:26 http://www.takelarzan.blogsky.com

عاشششق این دو بیتم ینی

محبوب پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 http://mahboobgharib.blogsky.com

عجب شعر قشنگیه... ای ول به شما و پدر بزرگوارتان که از بس بابک جان تعریف کرده از ایشون، شدیدا مشتاق دیدارشون هستم...

در ضمن اینایی که گفتی رو باورم میشه نرگس جون جونم...

محبوب جان باورت میشه چون خودت با یک سری از همین آدم ها حالا شاید یک کم با فرهنگ تر سر و کار داری ...خدا صبرت بده محبوب مهربانم .

دل آرام پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 16:36 http://delaramam.blogsky.com

عجب ! که شوخی بود !! ما هم باور کردیم چه برسه به شما ...
حیف ، حیف که حافظان هنری مثل جناب اسحاقی و شما باید درکنار کسانی که حتی دو بیت شعر حفظ نیستند سرکنید .
نه که ادیب بودن به شعر و شاعری باشه ها اما میخوام بگم عمق فاجعه زیاد تر از این حرفهاست متاسفانه .
بسی لذت بردم از رفتار زیباتون .

دورا پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 17:41

خیلی متاسفم...

جزیره پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 21:11

سلام
چه بیت زیبایی بود....

مامان ناهید شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:18

دختر گلم تجربه ی خوبی داشتی موفق باشی

سمیرا شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:53 http://nahavand.persianblog.ir

متاسفانه این حقیقت دردناک هر روز داره خودشو نشون میده و چقدر بدبختن اونهایی که احترام گذاشتنشون به آدمها فقط از روی رئیس بودن و ترس از اونهاست...خوب شعری نوشتیت احسنت به بابات

[ بدون نام ] یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:19

اما به طور کلی شهرداری جائیست که برای کار کردن نیاز به تخصص و تحصیلات نداری چون اونجا همه فامیل هستند


خب شما خودتون هم که به واسطه ی پدرتون رفته بودید. مگه نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد