کلاه آبی

سالها قبل وقتی من 7،8 ساله بودم ،آبجی مریم 9،10 ساله و بابک 11،12 ساله یه روز بابا اومد خونه و یه کلاه کاسکت آبی زنگ خریده بود واسه بابک ، رنگ این کلاه یه آبی خاص بود از این رنگهای جذاب ،(بابک فهمیدی میخواهم چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)

این آقا بابک قصه ما که خیلی موذی تشریف داشت و صد البته بسیار هم خسیس  بود ، حتی اجازه نمیداد که من و آبجی مریم به کلاهش نزدیک بشیم ،کلاه رو گذاشته بود روی کمد اتاقش و من و البته آبجی مریم منتظر یه فرصت مناسب بودیم که دستمون به ضریح برسه ، از اونجایی که تابستون بود و آقا بابک ما با شروع این فصل مانند مرغ های کرچ دائم تو خونه بود و پاش هم از در بیرون نمی ذاشت ما چند شبی رو با آرزوی از نزدیک دیدن این آبی بینظیر شب رو به صبح رسوندیم تا بالاخره شانس در خونه مارو زد و مامان آقا بابک رو برای خرید به بیرون فرستاد ،آقا بابک موقع رفتن کلاه رو برداشت با خودش ببره که مامان بهش گفت :اون رو کجا میبری ؟(قربونت بشم مامان که بعضی اوقات گیر دادنات چه حالی میداد)بابک گفت : ببرم دیگه ،مامان جواب داد نخیر کلاه رو بذار خودت زود برو و بیا ...

بابک موذی داستان ماهم که مثل عمرو عاص میموند تو همون چند ثانیه نقشه ای کشید و منه ساده زود باور رو صدا کرد و بهم گفت:خیلی دوست داری به این کلاه دست بزنی ؟منه ساده هم گفتم :آره گفت :من که از در خونه رفتم بیرون این کلاه مال توه تا وقتی بیام اما یه شرطی داره ، شده مریم رو بزنی و له و لوردش کنی نذار دستش به کلاه برسه ، منم گفتم :چشم

و گفت برو تو اتاقت تا صدای بسته شدن در رو بشنوی اون وقت صاحب کلاه آبی تویی .

منه خنگ هم رفتم تو اتاق و ثانیه شماری کردم تا بالاخره در بسته شد و من مثله پرنده ها به سمت اتاق پرواز کردم ، به اتاق که رسیدم ،چشمتون روز بد نبینه دیدم آبجی مریم داره کلاه رو از روی کمد بر میداره ، مثل یه سرباز که میخواهد از مرز و بوم کشورش دفاع کنه پریدم روی سر مریم و شروع کردم به زدن از اونجایی که آبجی مریم زورش از من بیشتر بود بدجور در حال کتک خوردن بودم که موهای حریف به دستم اوفتاد ، مریم هم موهای منو گرفت ، و مثل همیشه فریاد ول کن تا ول کنم ما خونه رو پر کرد که مامان رسید و گفت :چتونه مثل سگ و گربه به جون هم اوفتادید و من گفتم :بابک گفته تا برگرده کلاه ماله منه ، اما نذارم مریم دست بزنه ، که دیدم مریم هم عین جملات منو تکرار میکنه ،نگو آقا بابک با یه طراحی استراتژیک میخواسته ما دو تا یه فصل هم دیگر رو بزنیم ...

مامان کلاه رو برداشت و گفت :شب بابا بیاد به بابا میگه بابک چیکار کرده ...

اما حالا نوبت من و متحد جدیدم آبجی مریم بود ...

صبر کردیم بابک بیاد یکیمون پشت در اتاقش و اون یکی پشت کمد قایم شدیم وقتی اومد ، ....



نظرات 23 + ارسال نظر
آوا دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:05

وای نرگس بانو..خیلی حالم خرابتر از
اینا بود که چیزی بخواد آرومم کنه اما
این پست شما انقدر منو خندوند که
حد نداره..وای این عبارت ِ ول کن تا
ول کنم رو منم با خواهرم داشتم
فکر می کردم فقط من و اون این
طوری بودیم و اصطلاح مامان
ناهید گل...مامان منم همیشه
همینو میگفتن اونوقتا..مرسی
نرگس بانو..برای دقایقی حالم
عوض شد .....به بهترین وجه
ممکن.........................
یاحق...

سپیده دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:05


اصلا بهشون نمیاد اینجور بچه ای بوده باشن
الان که خیلی مهربون ه
وقتی اومد چی کارش کردین؟؟؟؟؟؟؟
عاقبت کلاه چی شد؟؟؟؟؟؟؟

سایلنت دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 http://no-aros.blogfa.com/


وای خیلی باحال بود
اصلا به آقا بابک نمیاد همچین بچه ای بوده باشه!!

آرشمیرزا دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:06

اولندش خسیس ؛ نه خصیص
دومندش بذارم ؛ نه بزارم

سومندش خیلی داداش بی شعوری دارین خداییش
بیخود نیست که خدا منو سر راهش قرار داده تا بعد از 15-16 سال ؛ انتقام شما خواهران غریب رو ازش بگیرم .

چوب خدا صدا نداره
و چه حیف که بقیه ش رو نمیشه اینجا نوشت .



اولا مرسی از اینکه غلط هام رو گرفتید ،
دومند به ساعت انتشار این پست نگاه کنید می فهمید چرا اینطوری شد
سوما :تازه یه عالمه دیگه غلط داشتم که تو خواب و بیدار اصلاح کردم
چهارما:مهم گرفتن حال بابک بود که خدا رو شکر محقق شد.

✿nazi✿ دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:31 http://ma2ma2.blogfa.com

منتظرم ببینم برادرتون برای این پست چه کامنتی می گذارند

نینا دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 http://taleghani.persianblog.ir/

این داداشا لذت میبرن از اینکه خواهراشونو اذیت کنن اونم چه لذتی. والا با این برادرایی که ما داریم

بابک دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 13:08

آبجی نرگس ما دو نوع خاطره دارند
نوع اول خاطره های واقعی هستند
و نوع دوم خاطرات مشترک خودش با خودش
یعنی یه خاطره ای میگه که همه اعضای خونواده دور هم جمع میشیم و فکرهامون رو روی هم می ریزیم ولی خب هیچکدوم یادمون نمیاد .
متاسفانه این خاطره جزء خاطرات صائب هم هست که من نمیتونم انکارش کنم

ولی یادش به خیر اون کلاه کاسکت آبی
عشق من بود
باهاش زندگی می کردم
شاید بخندید ولی حتی باهاش می رفتم حموم


نرگس جان !
حالا که زوایای تاریک کودکی منو لو دادی
منتظر پست امشبم باش


اینکه چی می نویسم هم مخفی بمونه تا دق کنی
زنگ هم نزن که جواب نمیدم


در ضمن آبروی خاندان ادیب پرور اسحاقی رو بردی با این غلط های تایپیت
ای تو روح اون دانشگاهی که به تو لیسانس ادبیات داد

سلام برادر گل گلابم خوشحالم که حداقل این خاطره رو جز من مریم هم
به یاد داره و تونمیتونی انکارش کنی...

افروز دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 13:43

داداش شما از همن بچگی مخش کار میکرده کاش می نوشتین بعدش باهاش چکار کردین

مژگان سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:31

narges khili bahal bod koli khandidam .hala babak gir be ghalat emlaye narges nade khob dir vaght neveshte dige

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:15



کاش خدا یه آرشمیرزا هم سر راه داداش من قرار بده که بیاد انتقام منو ازش بگیره...

خانم یک هفتم... سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:16 http://www.shesh-haftom.blogfa.com

کامنت بالایی واسه من بود...

sana جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 19:12 http://www.sana63.blogfa.com

خاطرات بچگی چقدر شیرین اند نرگس جون

chapdast شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 18:13

واااااااای ما هم ی خاطره شبیه این داریم :))))))))
داداشم بچه بزرگه خونواده س، من ته تغاری ئم، آبجیمم وسطیه.. سر ی جریانی آبجیه زور افتاده بود دستش و ما باید هرچی اون می گف گوش می کردیم، بعد این دیگه خیلی دور برش داشت و سر تموم کردن ِ یه کاری (ماعقب موندیم اون زودتر تموم کرد) من و داداشه رو نفری یه کتک زد .. بعد من و داداشی ک دیگه جون ب لب شده بودیم ی طرحی پیاده کردیم تا حال آبجیه رو بگیریم :دی
ولی من ک مثه تو نیستم جریانو تعریف نکنم ک ..
آبجیم رفته بود حیاط، تابستونم بود.. من ی بطری رو پر آب کردم، داداشم هم کشیک داد وقتی آبجیم رسید تو راهرو، داداشم گرفتش و خوابوندش رو زمین.. منم مثه قرقی رسیدم رو سرش و باطری آب رو خالی کردم روش، نفری یه شتلق هم زدیم به پشت (خیسم شده بود بیشتر می چسبید) و الفرار :))))))))))))
باباهه هم در جریان زور گفتن خواهری بود برا همین فقط هی میگف آروم بزنینش :))))))))))))))

کودک فهیم سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:28 http://the-nox.blogfa.com

خیلی با حال بود

محبوبه چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:02 http://sayeban.blogfa.com

دمش گرم این آقا بابک الان دست کم باید نماینده مجلس شده باشه با این همه درایت!

سارا دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 13:26 http://www.takelarzan.blogsky.com

واااااااااااای که چقد خندیدم
عاشششششق این خاطرات کودکی ام هاااااااااااااا
این بابک خان چقد موذی بوده ما خبر نداشتیم الانم همینجوریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیادیا بوریا دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:10 http://verach.blogfa.com

سلام
خیلی خاطره جالب و قشنگی بود
ولی خداییش چقدر بابک جان باهوش بودند و سریع نقشه کشیدند....خیلی باحال بود نقشه اش....

پروین دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:23

:)))))))
ای جاااان ... چه داداش موذی زبلی!! پسربچهء ده یازده ساله انقدر سریع چنین نقشهء کارآمدی بکشه، خیلیه!
من فکر میکردم مامانتون کلاه رو برای تنبیه ازش بگیرن که ظاهرا اشتباه کرده ام. حضرت آقا با کلاهشون میرفته اند حموم :)
کاش یه عکس داشتید از این کلاه.
یه چیزی،
عکس بچگیهای بابک که با شما و مریم است روی دوچرخه هاتون، اصلا بهش نمیاد انقدر بلا بوده باشه. پسرکی شیرین و دوست داشتنی است. البته این شیطونی اش هم دوست داشتنی بوده حتما. حالا گیرم نه برای شمای طفلی و آبجی مریم بندهء خدا!

مریم دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام نرگس جان
وقتی اومد... چی شد بقیه اش رو بنویسین خب
وای چقدر خندیدم
عجب مارموزی بوده این داداشتون ما خبر نداشتیم
دو تا خواهرا رو به جون هم انداخته
ای کلک مورماز
همیشه خوش باشین

زی زی دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:55 http://zizi1364.blogfa.com

همه ی خواهر برادرا از این خاطرات دارند.اما این دیگه واقعا اندش بود

لیلی یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 21:54

انصافا شماها خیلی ساده دل بودین که گول برادرتون رو می خوردین. آدم خواهرش رو به کلاه می فروشه؟؟

پیمان اسحاقی دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 21:53 http://ruzayeman.blogsky.com

ترکیدم از خنده

خودم سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 19:04 http://khodemann.blogfa.com/

وای من دارم از خنده منفجر می شم
خصوصا با جواب بابک تو کامنتا
هاهاهاهااااااااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد