متاسفانه من همیشه افراط و تفریط می کنم، این چند وقت به خاطر افراط در فیس بوک رفتن اصلا وقت نکردم به این خونه قدیمی سر بزن، بد جوری خاک روی وسایل نشسته، امروز اینجا احساس غربت کردم، اگه خدا کمک کنه از امشب بیشتر می نویسم . ..
هنوز هم که فکر میکنم یکی از شیرین ترین لحظات زندگیم تولد کیامهر خواهر زاده نازنینم بود وقتی به دنیا اومد رنگ زندگی رو واسه من وهمه خانواده عوض کرد وقتی فهمیدیم زردی داره من و بابا و بابک زار زارگریستیم واشک ریختیم و فتی نیمه شب بیدار میشد همه خانواده سراسیمه به سمتش می رفتیم ما با کیامهر عاشقی کردیم ...
رادین شیرینی زندگی من بود همه جاهای خالی زندگیم رو پر کرد بهم قداست مادر بودن رو بخشید...
واما مانی ثمره عشق مهربونترین و خوش قلب ترین برادر دنیا با همسرش مهربان پازل زندگیمون رو کامل کرد،مانی شیرین بود وقتی بغلش کردم اروم چشمهای نازش رو باز کرد دیدم این موجود ناز و شیرین رو هم به اندازه عشق زندگیم کیامهر دوست دارم این رو زمانی که در آغوشم بود فهمیدم . مانی عزیزم وارث تاج وتخت اسحاقی امیدوارم مثل پدر بزرگت ادیب ،مثل پدرت مرد ،و مثل مادرت مهربون باشی ،اومدنت به این دنیای بزرگ و ...مبارک.
در آستانه 30 امین سال تولدم حس تلخ و گس و ناشناسی دارم که گاهی بغض را به گلویم می کشاند ،فوت کردن 29 شمع یعنی گذراندن 29 بهار ،دیدن 29 تابستان ،حس 29 پاییز و درک 29 زمستان ...
کاش در این 29 سال باعث 29 ثانیه غصه خوردن هیچ کسی نشده باشم ...
در آستانه سی سالگی 30 هزار بار دست مادر مهربان و پدر نازنینم را می بوسم . از خداوند به عنوان آرزوی تولدم برایشان آرزوی سلامتی و طول عمر دارم ،....
کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود....
اگه واقعا روزی از خواب بیدار میشدیم و میتوانستیم دانه های دل مردم رو ببنیم چقدر بعضی چیزها وحشتناک میشد مثلا ما در روز با دهها نفر ارتباط داریم و بدون اینکه بدونیم کی هستند راحت توی واگن مترو کنارشون میشینیم و توی صف عابر بانک بعد از گرفتن رسید بهشون لبخند میزنیم توی سوپر مارکت با گفتن یه ببخشید از کنارشون رد میشیم بدون اینکه بدونیم شاید این آدم نیم ساعت پیش یه نفر رو کشته یا دو ساعت پیش از همسرش جدا شده یا چند ماهه کرایه خونش عقب اوفتاد یا اصلا چه درد یا غمی داره...
هر روز از انبوه بنرها سیاه نصب شده به در خانه مردم میگذریم بدون اینکه برامون مهم باشه یه نفر توی اون خونه مرده و چندین نفر به عزاش نشستن ...
هر روز از مردم در مورد گرون شدن ثانیه ای اجناس میشنویم بدون اینکه بفهمیم چند تا مرد با این گرونیها شرمنده بچه هاشون میشن وقتی نمیتونن شهریه دانشگاه ،مدرسه و یا حتی خورد وخوراک بچه هاشون رو بدن...
هوا سرد میشه خیلی راحت شومینه رو روشن میکنیم یا بساط نصب بخاری رو راه می اندازیم بدون اینکه بفهمیم مردم زلزله زده تبریز تو اون چادرها چه جوری شب رو به صبح میرسونن ...
هر روز توی صف پمپ بنزین یا پشت چراغ قرمز آدم هایی رو میبینیم که بعضا معتاد و داغون هستن و راحت از کنارشون رد میشیم و توی برنامه های تلویزیون تولید مواد مخدر جدید وغریبی رو میشنویم و همچنان به شستن ظرفهای ادامه میدیم بدون اینکه لحظه ایی به این فکر کنیم که این ماده جدید چند نفر رو به کام مرگ میکشه ،چند خانواده رو بی سرپرست میکنه و...
اونقدر توی جامعه درد زیاد شده که دیگه حتی آدم نمیتونه آدم های درد مند رو ببینه و واسه دردهاشون غصه بخوره ...
سهراب جان همان بهتر که مردم دانه های دلشان پیدا نیست...