م ع ل م

معلم کلاس اولم وقتی نمره دیکته بچه ها از 17 کمتر میشد از فایل طوسی رنگ پشت سرش یه سبد قرمز رنگ پر از مداد رنگی در می آورد و مداد ها رو لابه لای انگشت های بچه ها میگذاشت و اونقدر فشار میداد تا بچه ها گریه کنن و قول بدن که دفعه بعد نمره بالا بگیرن...


معلم کلاس سومم وقتی می خواست درس بپرسه از توی کیفش یه شیشه در میاورد که توش گیلیسیرین و آبلیمو بود و مقداری از اون رو رو ی دستش می ریخت و آروم ونوازش گونه دستش رو بهم می مالید...


معلم تاریخ و جغرافیا دوم راهنماییم اونقدر با لباس های خوش رنگ و با کلاسش و لحن شیرین و دوست داشتنیش بچه ها رو مجذوب خودش کرده بود که حتی تنبل ترین شاگرد کلاس هم سر کلاس خانم رهنما با آمادگی کامل میومد...


اگه دوست داشتید توی کامنت های این پست از معلم هاتون بنویسد از شیطنت هایی که پشت نیمکت های مدرسه کردید و از خاطره های تلخ و شیرینی که از معلم هاتون تو ذهنتون نقش بسته...



فروشگاه کتاب2

دوستان عزیزم چند وقتی است که شخصی با اسامی جعلی از جمله کیامهر باستانی در بلاگستان در حال تاخت و تاز است و از انجائیکه ما از گذشته این شخص مستنداتی داشتیم بر خود لازم دیدیم که شما عزیزان را هم بی بهره نگذاشته و به شفاف سازی بپردازیم ...


القصه داستان بر میگرده به زمانی که بنده حقیر 7   ساله بودم و هنوز با ضرب و تقسیم و ریاضیات آشنا نبودم و آبجی مریم ما هم 9 ساله بود و فرد مذکور 11 ساله ...


از انجائیکه پدر بزرگوارمان جز تعلیم و تربیت راه دیگر نمی شناخت  و حقوق ناچیز معلمی را خرج خرید کتاب میکرد   و لاغیر...ما هم بر آن شدیم تا با اموال موجود در منزل که کتاب بود در هر قسم و شکل بازی برای خودمان  ابداع کنیم ...


بازی به این منوال بود که ما تعداد 60 کتاب رو به طور کاملا اتفاقی از قفسه کتاب انتخاب می کردیم و بین خودمان تقسیم میکردیم و هرکس صاحب 20 جلد کتاب میشد که در واقع برنده واقعی بازی باید کسی میشد که ابتدای به ساکن مبلغ کتابهایی که درقرعه کشی به دستش رسیده بیشتر از دونفر دیگر است ...و مبلغ 500 ریال پول هم به هرکسی به عنوان سرمایه داده میشد این پول ها به ابعاد اسکناس های 20 تومانی آن زمان با خط کش کشیده میشد و با خط بابک به صورت 1 ریالی ، 2 ریالی ،5 ریالی و 10 ریالی ،20 ریالی و 50 ریالی به هرکس داده میشد  و بازی با انتخاب محل فروش کتابها شروع میشد بابک اتاق خودش رو به عنوان فروشگاه انتخاب میکرد و کتابها رو در طبقه پایین کتابخونه اتاقش می چید مریم اتاق مشترک ما رو انتخاب می کرد و کتاب هاش رو پشت پنجره روی تاقچه بلند اتاقمون می چید من هم زیر میز پینگ پنگ رو به عنوان فروشگاه خودم انتخاب می کردم بازی هر روز ساعت 11 ظهر شروع میشد و 4 ،5 بعداز ظهر تموم میشد ودر این مدت زمان من و مریم و بابک چندین بار به عنوان مشتری به فروشگاههای هم سر می زدیم و از هم کتاب خریداری میکردیم و اگر بازی درست پیش میرفت در آخر باید یا کتاب بیشتر داشتیم یا پول بیشتر اما نمیدونم چه جوری بود که هر روز هم بیشتر پولها هم همه کتاب ها دست بابک میموند و اون تا فردا به عنوان برنده بازی بر ما فرمانروایی میکرد چند روزی که از شروع بازی گذشته بود من و مریم به روند بازی مشکوک شدیم وقتی از بابک سئوال میپرسیدیم به ما میگفت:آخه من از شما دونفر خوش شانس ترم ،با ریز شدن روی کارها و رفتارهای بابک بالاخره  پی به راز های بزرگی بردیم .

1-بابک ظهرها که ما برای ناهار میرفتیم دخل ما رو می زد و حتی گاهی از ما کتاب هم میدزدید .

2-چون اسکناس ها با خط بابک بود اون مبلغ اسکناس ها رو از 1 ریالی به 10 ریالی ،از 2 ریالی به 20 ریالی و....تبدیل میکرد...


دوستان عزیزم این داستان رو تعریف کردم اما قضاوت رو به عهده خوانندگان عزیز می گذارم

آیا به نظر شما اگه یه خواهر مارک یه ماشین رو به خاطر دل داداشش بکنه بدتر یا یه داداش دخل کتابفروشی آبجی هاش رو بزنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



کلاه آبی

سالها قبل وقتی من 7،8 ساله بودم ،آبجی مریم 9،10 ساله و بابک 11،12 ساله یه روز بابا اومد خونه و یه کلاه کاسکت آبی زنگ خریده بود واسه بابک ، رنگ این کلاه یه آبی خاص بود از این رنگهای جذاب ،(بابک فهمیدی میخواهم چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)

این آقا بابک قصه ما که خیلی موذی تشریف داشت و صد البته بسیار هم خسیس  بود ، حتی اجازه نمیداد که من و آبجی مریم به کلاهش نزدیک بشیم ،کلاه رو گذاشته بود روی کمد اتاقش و من و البته آبجی مریم منتظر یه فرصت مناسب بودیم که دستمون به ضریح برسه ، از اونجایی که تابستون بود و آقا بابک ما با شروع این فصل مانند مرغ های کرچ دائم تو خونه بود و پاش هم از در بیرون نمی ذاشت ما چند شبی رو با آرزوی از نزدیک دیدن این آبی بینظیر شب رو به صبح رسوندیم تا بالاخره شانس در خونه مارو زد و مامان آقا بابک رو برای خرید به بیرون فرستاد ،آقا بابک موقع رفتن کلاه رو برداشت با خودش ببره که مامان بهش گفت :اون رو کجا میبری ؟(قربونت بشم مامان که بعضی اوقات گیر دادنات چه حالی میداد)بابک گفت : ببرم دیگه ،مامان جواب داد نخیر کلاه رو بذار خودت زود برو و بیا ...

بابک موذی داستان ماهم که مثل عمرو عاص میموند تو همون چند ثانیه نقشه ای کشید و منه ساده زود باور رو صدا کرد و بهم گفت:خیلی دوست داری به این کلاه دست بزنی ؟منه ساده هم گفتم :آره گفت :من که از در خونه رفتم بیرون این کلاه مال توه تا وقتی بیام اما یه شرطی داره ، شده مریم رو بزنی و له و لوردش کنی نذار دستش به کلاه برسه ، منم گفتم :چشم

و گفت برو تو اتاقت تا صدای بسته شدن در رو بشنوی اون وقت صاحب کلاه آبی تویی .

منه خنگ هم رفتم تو اتاق و ثانیه شماری کردم تا بالاخره در بسته شد و من مثله پرنده ها به سمت اتاق پرواز کردم ، به اتاق که رسیدم ،چشمتون روز بد نبینه دیدم آبجی مریم داره کلاه رو از روی کمد بر میداره ، مثل یه سرباز که میخواهد از مرز و بوم کشورش دفاع کنه پریدم روی سر مریم و شروع کردم به زدن از اونجایی که آبجی مریم زورش از من بیشتر بود بدجور در حال کتک خوردن بودم که موهای حریف به دستم اوفتاد ، مریم هم موهای منو گرفت ، و مثل همیشه فریاد ول کن تا ول کنم ما خونه رو پر کرد که مامان رسید و گفت :چتونه مثل سگ و گربه به جون هم اوفتادید و من گفتم :بابک گفته تا برگرده کلاه ماله منه ، اما نذارم مریم دست بزنه ، که دیدم مریم هم عین جملات منو تکرار میکنه ،نگو آقا بابک با یه طراحی استراتژیک میخواسته ما دو تا یه فصل هم دیگر رو بزنیم ...

مامان کلاه رو برداشت و گفت :شب بابا بیاد به بابا میگه بابک چیکار کرده ...

اما حالا نوبت من و متحد جدیدم آبجی مریم بود ...

صبر کردیم بابک بیاد یکیمون پشت در اتاقش و اون یکی پشت کمد قایم شدیم وقتی اومد ، ....



دنیای کوچک ما...

دنیایی که توش زندگی می کنیم گاهی وقتا از دید گاه آدم خیلی بزرگه اما گاهی خیلی کوچیک میشه و جالب،

چند اتفاق جالب توی سفر به مکه اوفتاد که براتون تعریف می کنم...


1-به خاطر قانون کشور عربستان که زن زیر 45 سال بدون یک مرد محرم اجازه ورود به کشورشون رو نداره ، معاون کاروان ما آقای آجرلو رو در  ویزای من دایی بنده معرفی کرده بودند ، آقای آجر لو در این سفر مادر و پدر پیرش رو هم همراهش آورده بود که متاسفانه پدر از بیماری دیابت رنج میکشید ، و اصلا بیرون از هتل نمیومد یک روز که با مادر آقای آجرلو برای خرید به یک فروشگاه رفته بودیم توی حرفهاش فهمیدیم که ساکن محله سی متری جی تهران هستند یعنی درست محله بابابزرگم اینها و بعد از کلی تفحص کاشف به عمل اومد که آقای آجرلو با یکی از شوهر عمه هام دوست اند...

2-توی کاروان ما یه خانم وآقای جوانی بودند که یه پسر بچه 11،12 ساله داشتند به نام محمد رضا که فوق العاده مهربون و مودب بود ما توی طول سفر خیلی با هم صمیمی شدیم و خلاصه ازشون پرسیدیم ساکن کجا هستند و گفتند : شهرک ... ؟////////////

ما هم پرسیدیم :آقای  باقر لو رو میشانسید ، جواب مثبت بود ،همسفر ما آقای باقر لو رو میشناخت ...


3- برای محرم شدن به مسجد شجره رفتیم خانم مبلغ که لبیک رو می گفت ،شدیدا به چشمم |آشنا اومد به مامان گفتم : مامان نگاهش کرد و گفت: دختر آقای میر هاشمی دوست بابامه ...


4- عزیزانی که به سفر حج رفتن میدونن که روحانیون کاروان اصرار دارند که همه برای خوندن حمد وسوره و اصلاح غلط های احتمالی پیششون برن ما هم رفتیم توی صحبت ها فهمیدیم که آقای صادقی امام جمعه مسجد قدس شهرک غرب هستند و آقای چیز برادر همسر بنده رو به خوبی میشناختند ...

تو هوای گرم و بی مهر عربستان ، تو غربت  بقیع ، تو حس دو گانه آیا اصلا اومدن درست بود یا نه؟ این نشونه ها بهم یه حس شادی وصف نشدنی میداد... دو واقعا اونجا با شنیدن اسم شوهر عمه ام و آقای باقر لو و دیدن دختر آقای میرهاشمی و حتی شنیدن اسم آقای چیز  ، فهمیدم دنیایی که توشیم خبلی کوچیک تر از اونیه که فکر میکنیم ...



باورتون نمیشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

واما ادامه ماجرا...  

وقتی من جواب دندان شکن رو نثار آقای رئیس کردم ایشون نفس عمیقی کشید وگفت :حالا من می دونم اگه الان بهتون بگم می خواستم شوخی کنم باورتون نمیشه از همه همکارها بپرسید :ببینید همه شهادت میدن  ٬که من چقدر تو محیط کار شوخم ٬اما لرزش صداش چیز دیگه ای می گفت . 

منم با خونسردی تمام گفتم :جناب اما بنده در مورد این میزها و بی وفاییش شوخی نکردم  ٬از صندلی بلند شدم که برم دم در گفتم :هر زمانی که احساس کردید به من احتیاج ندارید ٬مثل یک انسان متمدن به بنده بگید به خاطر محدودیت های دینی نمی تونم دستتون را به گرمی فشار بدم ٬اما مطمئن باشید با احترام استعفا می نویسم و میرم دوست دارم حتی اگه نتونستیم با هم کار کنیم ٬آنقدر با احترام از اینجا برم که هر وقت هر جا هم دیگر رو دیدیم بیاستیم سلام کنیم و حال هم بپرسیم نه اینکه زیر لب فحش بدیم و از کنار هم رد شیم آقای رئیس . 

و ایشون گفتند :حضور من براشون باعث افتخار ه و خواهش کردند بنده باور کنم ٬اون حرف یک مزاح بیش نبوده ...  

 

و اما فردا صبح که به فرهنگسرا رسیدم  

برعکس همیشه که نگهبان ٬مسئول فضای سبز و مسئول سالن مانند دوندگان به سمت در میدویدندو دو لگنه در فرهنگسرا رو سه تایی باز می کردند و هر چه من اصرار می کردم که خودم در رو باز می کنم و هیچ احتیاجی به آمدن هر سه  و فرمان دادن  به بنده و راهنمایی ماشینم به زیر سایه درختان  نیست  گوششان بدهکار نبود که  نبود٬  

اینبار انگار هر سه با هم قبول کرده و من  به در که رسیدم دیدم مسئول فضای سبز بی اعتنا شلنگ به دست به سمت پشت حیاط رفت ٬نگهبان صورتش را با خنده تمسخر آمیزی میونه شیشه حفاظ دار فرهنگسرا قاب کردو مسئول سالن با بی تفاوتی هر چه تمام تر روی پل ها لم داده بود و  منظره باز کردن در فرهنگسرا توسط حاکم سلسله منقرض شده را با لذت به تماشا نشسته بود  و من در حالیکه زیر لب می خواندم : 

این دغل دوستان که میبینی                                            مگسانند گرد شیرینی   

به خوم می گفتم :نرگس جان   بابا راست میگه که: 

غیر از هنر که تاج سر آفرینش است                  دوران هیچ سلطنتی پایدار نیست  

  

پی نوشت : در روز های اول ریاست فرهنگسرا توسط پدر ادیب و بزرگوارم به اصرار ایشان بیت انتهای ماجرا را بزرگ برسر در فرهنگسرا حک کردیم .