درد آدم ها هم مثل خود آدم ها با هم متفاوتند حتی اگر از یک جنس باشند ، 

امروز این را فهمیدم وقتی هاله را در آغوش کشیدم وقتی چشمانش پر از اشک شد ،وقتی آمده بود که با من و بابک ومهربان به سوگ  نبودن حاج عبدالله بنشیند فهمیدم ،فهمیدم هاله دنیا دنیا غم دارد ،فهمیدم هاله دنیا دنیا درد دارد ،دردی از جنس از دست دادن عزیزان مثل من ،که بابابزرگم را از دست دادم ،اما درد هاله عمیق بود خیلی عمیق تر از من که به خودم میگویم الان بابابزرگم دور از این دنیا وپیش  مامان بزرگ   آرام شده است ، اما هاله قلبش زخمی بود ، زخمی که هر تلنگر کوچکی بازش میکند ،امروز فهمیدم برای دوست داشتن و نگران کسی بودن رابطه خونی لازم نیست امروز فهمیدم درد هاله آتش به جانم زد ،اگر چه هم خونم نیست و جز دو بار آن هم بسیار کوتاه ندیدمش ،امروز فهمیدم که هاله را با تمام وجودم دوست دارم از ته ته قلبم چون حتی یک ثانیه تصویر چشمان  اشک آلودش از جلو چشمانم کنار نرفت گلویم را بغض گرفته از آن بغض هایی که دل آدم شانه میخواهد برای گریه های بلند و کش دار و از ته دل آن هم نه برای درد خودم بلکه برای کوه درد دل هاله ،دلم میخواهد در آغوش بگیرمش و او برایم حرف بزند از وداعی که نتوانست با مادرش کند  ، از آرزو های که مادرش با خود به آن دنیا برد و از همه چیزهایی که هاله را اینگونه غمگین و محزون و پر از بغض کرده است ... 

 

 

پی نوشت :با تشکر از هاله ،هلن ،دل آرام ،هلیا ،تیراژه،کوروش ،آقای باقرلو ،آقای جعفری نژاد ،مریم عزیزو....که با آمدنشان ما را شرمنده کردند. 

 

خداحافظ بابابزرگ...

بابابزرگی رفتی ... 

 

چون جسمت از این دنیا خسته شده بود دیروز برای آخرین بار دیدمت اتاق همان اتاق بود ، 

موزائیک های حیاط هم همانها بودن  ،حتی پتویی که روت کشیده بودی هم از اون پتوهای قدیمی بود که من تو بچگیم هزار بار برای شکلهای روش داستان ساخته بودم و خوابیده بودم ، ،اما بابابزرگی تو اون بابابزرگ قدیم نبودی ،نفس هات به شماره اوفتاده بود از جات به خاطره من و علی آقا که خیلی دوستش داشتی و میگفتی علی آقا بابای منه حتی بلند نشدی ... 

بابابزرگم من گریه میکنم اما نه برای تو چون میدونم دلتنگ سید محترم بودی و این یکسال هم سخت تحمل کردی برای خودم گریه میکنم که تمام سالهای تحویل باقی از عمرم رو بدون دیدنت تحویل میکنم . 

گریه میکنم اما نه برای تو چون میدونم الان داری با آرامش برامون دست تکون میدی واسه تمام  کوچه های تنگ و صدای هواپیماهایی که من ویاد خونه سی متری جی و مامان بزرگ و بابابزرگ می اندازه ... 

بابابزرگم گریه میکنم چون اونقدر نوه خوبی نبودم که تو زنده بودنت واست کاری کنم و...  

اما مطمئن باش وقتی رادین بزرگ بشه بهش میگم من یه بابابزرگ داشتم که شاید مثل باباحشمت که تو رو استخر میبره و واست اسباب بازی میخره واسم اسباب بازی نخرید اما یه دستهای زحمت کش و زبری داشت که وقتی با عشق روی صورتم میکشید زبریش نوازشم میکرد ...من به رادین میگم بابابزرگم مهربون بود و زحمت کش و ... میگم یه روز شهریور در حالی که هنوز همه نوه ها و بچه هاش عاشقش بودن از بینشون رفت ... 

 

 

 خداحافظ بابابزرگم....

فروشگاه کتاب2

دوستان عزیزم چند وقتی است که شخصی با اسامی جعلی از جمله کیامهر باستانی در بلاگستان در حال تاخت و تاز است و از انجائیکه ما از گذشته این شخص مستنداتی داشتیم بر خود لازم دیدیم که شما عزیزان را هم بی بهره نگذاشته و به شفاف سازی بپردازیم ...


القصه داستان بر میگرده به زمانی که بنده حقیر 7   ساله بودم و هنوز با ضرب و تقسیم و ریاضیات آشنا نبودم و آبجی مریم ما هم 9 ساله بود و فرد مذکور 11 ساله ...


از انجائیکه پدر بزرگوارمان جز تعلیم و تربیت راه دیگر نمی شناخت  و حقوق ناچیز معلمی را خرج خرید کتاب میکرد   و لاغیر...ما هم بر آن شدیم تا با اموال موجود در منزل که کتاب بود در هر قسم و شکل بازی برای خودمان  ابداع کنیم ...


بازی به این منوال بود که ما تعداد 60 کتاب رو به طور کاملا اتفاقی از قفسه کتاب انتخاب می کردیم و بین خودمان تقسیم میکردیم و هرکس صاحب 20 جلد کتاب میشد که در واقع برنده واقعی بازی باید کسی میشد که ابتدای به ساکن مبلغ کتابهایی که درقرعه کشی به دستش رسیده بیشتر از دونفر دیگر است ...و مبلغ 500 ریال پول هم به هرکسی به عنوان سرمایه داده میشد این پول ها به ابعاد اسکناس های 20 تومانی آن زمان با خط کش کشیده میشد و با خط بابک به صورت 1 ریالی ، 2 ریالی ،5 ریالی و 10 ریالی ،20 ریالی و 50 ریالی به هرکس داده میشد  و بازی با انتخاب محل فروش کتابها شروع میشد بابک اتاق خودش رو به عنوان فروشگاه انتخاب میکرد و کتابها رو در طبقه پایین کتابخونه اتاقش می چید مریم اتاق مشترک ما رو انتخاب می کرد و کتاب هاش رو پشت پنجره روی تاقچه بلند اتاقمون می چید من هم زیر میز پینگ پنگ رو به عنوان فروشگاه خودم انتخاب می کردم بازی هر روز ساعت 11 ظهر شروع میشد و 4 ،5 بعداز ظهر تموم میشد ودر این مدت زمان من و مریم و بابک چندین بار به عنوان مشتری به فروشگاههای هم سر می زدیم و از هم کتاب خریداری میکردیم و اگر بازی درست پیش میرفت در آخر باید یا کتاب بیشتر داشتیم یا پول بیشتر اما نمیدونم چه جوری بود که هر روز هم بیشتر پولها هم همه کتاب ها دست بابک میموند و اون تا فردا به عنوان برنده بازی بر ما فرمانروایی میکرد چند روزی که از شروع بازی گذشته بود من و مریم به روند بازی مشکوک شدیم وقتی از بابک سئوال میپرسیدیم به ما میگفت:آخه من از شما دونفر خوش شانس ترم ،با ریز شدن روی کارها و رفتارهای بابک بالاخره  پی به راز های بزرگی بردیم .

1-بابک ظهرها که ما برای ناهار میرفتیم دخل ما رو می زد و حتی گاهی از ما کتاب هم میدزدید .

2-چون اسکناس ها با خط بابک بود اون مبلغ اسکناس ها رو از 1 ریالی به 10 ریالی ،از 2 ریالی به 20 ریالی و....تبدیل میکرد...


دوستان عزیزم این داستان رو تعریف کردم اما قضاوت رو به عهده خوانندگان عزیز می گذارم

آیا به نظر شما اگه یه خواهر مارک یه ماشین رو به خاطر دل داداشش بکنه بدتر یا یه داداش دخل کتابفروشی آبجی هاش رو بزنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



فروشگاه کتاب

دوستان خوب و عزیزم قصد دارم که پستی در مورد یه فروشگاه کتاب بنویسم .

به بعضی از دوستان این فرصت رو میدهم که این پست را با پیشنهاد قابل قبولی از بنده خریداری کنند ،به هر حال اگر تا فردا شب از دوستان جوگیرمان  خبری نشد از پستی به نام فروشگاه کتاب پرده برداری خواهیم کرد...


پی نوشت :کسب مقام نائب قهرمانی مسابقات یوگا را به مهربان عزیزم صمیمانه تبریک عرض می نمایم .

امید و پروانه

از بچه های سری دوم یا شاید هم سوم شب شعر بابا بود ،آخه بچه های شب شعر بابا هر یکی دو سال عوض میشن و یه سری دختر و پسر شاعر و عاشق جدید جای قدیم تر ها رو می گیرن ،پروانه رو از سالن آمفی تئاتر فرهنگسرای شهریار شناختم ،خوش ذوق بود و متین و مهربان ،اما رابطه ما در حد یه سلام و علیک باقی موند تا با هم همکار شدیم هر دو تامون یه پست داشتیم مسئول آموزش فرهنگسرا ،اما من تو فرهنگسرای شهریار و پروانه فرهنگسرای ایثار اندیشه بدون اغراق اون تو درآمد زایی از من موفق تر بود و همیشه بی لان  مالی فرهنگسرای ایثار از ما بالاتر بود ، شغل وسمت مشابه ما باعث نزدیکی زیادی بین ما بود اما این دوستی تا زمانی ادامه داشت که هر کس تو حوزه استحفاظی  خودش بود با آمدن شهرداریچیهای  من به فرهنگسرای ایثار منتقل شدم و از انجاییکه (هزار درویش در یک گلیم خسبند و دو شاه در یک اقلیم نگنجند)اختلافات ما بالا گرفت ،من و پروانه دوستان خوبی بود اما هیچ کدوم حاضر نبودیم از من به نیم من تبدیل شیم و این باعث جنگ جهانی بزرگی بین ما شد که الان از  یادآوری اون دعوا و از حرف های رد و بدل شده بینمون خندم میگیره ، خلاصه من و پروانه بعد از یه مدت به این نتیجه رسیدیم که دیگه فرهنگسرا جای کار فرهنگی نیست و کار با شهرداریچیها جز خراب کردن روحیه حساس  ما برای ما سودی نداره و مشترکا کمر به قتل معاون فرهنگی شهرداری بستیم و با هم و در یک روز از فرهنگسرای استعفا دادیم وبه اداره کار شکایت کردیم ...

القصه همه اینها رو گفتم که بگم عروسی دوستهای آدم مثل رد شدن از تونل زمان میمونه ، چهارشنبه عروسی پروانه بود ،وقتی توی اون لباس زیبا دیدمش تمام خاطرات خوبمون مثل فیلم از جلو چشمهام گذشت ، پروانه مثل پرنسس ها توی لباس سفید عروس می درخشید و با لبخندش شادی رو تو فضا پخش می کرد ،امید که هم به چشم من و هم به چشم همه آشناها  مثل برادرم میمونه و دست راست باباست و بی شک از من و مریم و بابک بیشتر هوا ی بابا رو داره دست در دست پروانه بود و این واسه من که که هر دوتاشون رو خبلی دوست دارم و جز خوشبختی براشون آرزویی نداشتم و ندارم یعنی که به یکی از آرزوهام رسیدم ...

امید و پروانه عزیز خوشبختیتون مستدام و شادیتون پایدار.