خانه عناوین مطالب تماس با من

همسر آقای جیم

همسر آقای جیم

درباره من

نرگس - متاهل - صاحب یک پسر به نام رادین ادامه...

روزانه‌ها

همه
  • جان غزل امید

پیوندها

  • جوگیریات
  • مهربان
  • جان غزل امید نقوی
  • پروانه عزیزی
  • هلیا جون
  • محسن باقرلو
  • پرده آخر احسان فرجی
  • زیر زمین نیره سلیمی
  • زن بابای امروزی
  • زندگی مخفی یک زن مجرد
  • کوروش تمدن

دسته‌ها

  • روزنوشت 15
  • فامیل نوشت 8
  • رادین نوشت 1
  • داستان 2
  • خاطره 7
  • آقای جیم 3

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • من بی وفا
  • حرف هایی از جنس ترک
  • مانی وارث تاج وتخت اسحاقی
  • سی سالگی
  • مادر بودن یعنی بی خوابی؟
  • م ع ل م
  • بچه ها مواظب باشید...
  • رادین
  • کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود...
  • تولدت مبارک

بایگانی

  • دی 1392 1
  • تیر 1392 1
  • خرداد 1392 1
  • فروردین 1392 1
  • بهمن 1391 1
  • آذر 1391 2
  • آبان 1391 1
  • مهر 1391 2
  • شهریور 1391 5
  • مرداد 1391 2
  • تیر 1391 5
  • خرداد 1391 2
  • اردیبهشت 1391 7
  • فروردین 1391 7

آمار : 63664 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • من بی وفا شنبه 7 دی‌ماه سال 1392 02:41
    متاسفانه من همیشه افراط و تفریط می کنم، این چند وقت به خاطر افراط در فیس بوک رفتن اصلا وقت نکردم به این خونه قدیمی سر بزن، بد جوری خاک روی وسایل نشسته، امروز اینجا احساس غربت کردم، اگه خدا کمک کنه از امشب بیشتر می نویسم . ..
  • حرف هایی از جنس ترک دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1392 02:10
    حرف هایی دارم از جنس غم وغصه ،از جنس اشک از جنس بغض های کش دار گلو گیر از جنس نمیدونم چه طوری بیان کنم از جنس خسته ام از دروغ گفتن اره خیلی خسته ام از تکرار جملاتی که خودم هم بهش اعتقاد ندارم ، مهربان من و ببخش که امروز بهت به دورغ گفتم بابات از این دنیا راحت شد آخه نشد آخه آقا ولی هنوز دنیا دنیا آرزو داشت جه طوری از...
  • مانی وارث تاج وتخت اسحاقی دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 22:35
    هنوز هم که فکر میکنم یکی از شیرین ترین لحظات زندگیم تولد کیامهر خواهر زاده نازنینم بود وقتی به دنیا اومد رنگ زندگی رو واسه من وهمه خانواده عوض کرد وقتی فهمیدیم زردی داره من و بابا و بابک زار زارگریستیم واشک ریختیم و فتی نیمه شب بیدار میشد همه خانواده سراسیمه به سمتش می رفتیم ما با کیامهر عاشقی کردیم ... رادین شیرینی...
  • سی سالگی چهارشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1392 06:33
    در آستانه 30 امین سال تولدم حس تلخ و گس و ناشناسی دارم که گاهی بغض را به گلویم می کشاند ،فوت کردن 29 شمع یعنی گذراندن 29 بهار ،دیدن 29 تابستان ،حس 29 پاییز و درک 29 زمستان ... کاش در این 29 سال باعث 29 ثانیه غصه خوردن هیچ کسی نشده باشم ... در آستانه سی سالگی 30 هزار بار دست مادر مهربان و پدر نازنینم را می بوسم . از...
  • مادر بودن یعنی بی خوابی؟ شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 03:56
    شبها شدیدا با رادین سر خوابیدن درگیرم نیم وجبیه کوچولو حاضر هر کاری انجام بده جز اینکه یه لحظه آروم تو بغلم دراز بکشه آخه میترسه خوابش ببره از ساعت 1 پروژه خواباندن رو که شروع کنیم آقا کم کم طرفهای 3 .4 صبح به خواب میره و امکان نداره بتونم زودتر از ساعت 12 ظهر از خواب بیدارش کنم البته با میزان جنب و جوش بنده در پی آقا...
  • م ع ل م دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1391 05:42
    معلم کلاس اولم وقتی نمره دیکته بچه ها از 17 کمتر میشد از فایل طوسی رنگ پشت سرش یه سبد قرمز رنگ پر از مداد رنگی در می آورد و مداد ها رو لابه لای انگشت های بچه ها میگذاشت و اونقدر فشار میداد تا بچه ها گریه کنن و قول بدن که دفعه بعد نمره بالا بگیرن... معلم کلاس سومم وقتی می خواست درس بپرسه از توی کیفش یه شیشه در میاورد...
  • بچه ها مواظب باشید... جمعه 10 آذر‌ماه سال 1391 01:42
    آقای جیم کارت سوخت محل کارش رو توی پمپ بنزین جا گذاشت ،به محض اینکه فهمیدیم برگشتیم پمپ بنزین ،اما گفتن :اینجا جا نمونده ،گفتیم :اگه امکان داره دوربین ها رو چک کنید گفتن دستور قضایی لازمه ، بعد از یک روز علاف شدن توی دادگستری دستور قضایی گرفتیم و رفتیم پمپ بنزین فیلم اون روز رو روی سی دی بهمون دادن درست بعد از ما یه...
  • رادین یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1391 20:36
    شبیه مادر بودن هم حتی احتیاج به مهربون بودن داره اولین بار که تو رو تو بغلم گرفتن از اینکه تو توی این دنیا جز من کسی رو نداری حسی عجیب بهم دست داد حس مسولیت همراه با ترس اما مادر بودن یعنی از خود گذشتن من الان دو ساله که با شادیت شادم و با کوچکترین ناراحتیت گریستم ولی حالا که بهت نگاه میکنم میبینم که خیلی از دو ساله...
  • کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود... شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 02:21
    کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود.... اگه واقعا روزی از خواب بیدار میشدیم و میتوانستیم دانه های دل مردم رو ببنیم چقدر بعضی چیزها وحشتناک میشد مثلا ما در روز با دهها نفر ارتباط داریم و بدون اینکه بدونیم کی هستند راحت توی واگن مترو کنارشون میشینیم و توی صف عابر بانک بعد از گرفتن رسید بهشون لبخند میزنیم توی سوپر مارکت با...
  • تولدت مبارک یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 03:22
    خیلی کوچیک که بودم فکر می کردم بابک قشنگ ترین پسر دنیاست ،از همه زرنگتره وهمه چیز رو میدونه ،کوچیک ترین ناراحتیش بغض رو تو گلوم میشکست ،قشنگ یادمه وقتی بابک رو به دکتر چشم پزشک بردن و دکتر واسش عینک نوشت و من اولین بار با عینک دیدمش چقدر غصه خوردم ،وقتی تویه روزنامه دانشگاه سراسری اسمش نبود چقدر دلم شکست وقتی تویه...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1391 03:46
    درد آدم ها هم مثل خود آدم ها با هم متفاوتند حتی اگر از یک جنس باشند ، امروز این را فهمیدم وقتی هاله را در آغوش کشیدم وقتی چشمانش پر از اشک شد ،وقتی آمده بود که با من و بابک ومهربان به سوگ نبودن حاج عبدالله بنشیند فهمیدم ،فهمیدم هاله دنیا دنیا غم دارد ،فهمیدم هاله دنیا دنیا درد دارد ،دردی از جنس از دست دادن عزیزان مثل...
  • خداحافظ بابابزرگ... پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 11:11
    بابابزرگی رفتی ... چون جسمت از این دنیا خسته شده بود دیروز برای آخرین بار دیدمت اتاق همان اتاق بود ، موزائیک های حیاط هم همانها بودن ،حتی پتویی که روت کشیده بودی هم از اون پتوهای قدیمی بود که من تو بچگیم هزار بار برای شکلهای روش داستان ساخته بودم و خوابیده بودم ، ،اما بابابزرگی تو اون بابابزرگ قدیم نبودی ،نفس هات به...
  • فروشگاه کتاب2 سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 04:24
    دوستان عزیزم چند وقتی است که شخصی با اسامی جعلی از جمل ه کیامهر باستانی در بلاگستان در حال تاخت و تاز است و از انجائیکه ما از گذشته این شخص مستنداتی داشتیم بر خود لازم دیدیم که شما عزیزان را هم بی بهره نگذاشته و به شفاف سازی بپردازیم ... القصه داستان بر میگرده به زمانی که بنده حقیر 7 ساله بودم و هنوز با ضرب و تقسیم و...
  • فروشگاه کتاب دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 00:50
    دوستان خوب و عزیزم قصد دارم که پستی در مورد یه فروشگاه کتاب بنویسم . به بعضی از دوستان این فرصت رو میدهم که این پست را با پیشنهاد قابل قبولی از بنده خریداری کنند ،به هر حال اگر تا فردا شب از دوستان جوگیرمان خبری نشد از پستی به نام فروشگاه کتاب پرده برداری خواهیم کرد... پی نوشت :کسب مقام نائب قهرمانی مسابقات یوگا را به...
  • امید و پروانه شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 02:24
    از بچه های سری دوم یا شاید هم سوم شب شعر بابا بود ،آخه بچه های شب شعر بابا هر یکی دو سال عوض میشن و یه سری دختر و پسر شاعر و عاشق جدید جای قدیم تر ها رو می گیرن ،پروانه رو از سالن آمفی تئاتر فرهنگسرای شهریار شناختم ،خوش ذوق بود و متین و مهربان ،اما رابطه ما در حد یه سلام و علیک باقی موند تا با هم همکار شدیم هر دو...
  • کلاه آبی دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 05:45
    سالها قبل وقتی من 7،8 ساله بودم ،آبجی مریم 9،10 ساله و بابک 11،12 ساله یه روز بابا اومد خونه و یه کلاه کاسکت آبی زنگ خریده بود واسه بابک ، رنگ این کلاه یه آبی خاص بود از این رنگهای جذاب ،(بابک فهمیدی میخواهم چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟) این آقا بابک قصه ما که خیلی موذی تشریف داشت و صد البته بسیار هم خسیس بود ، حتی اجازه نمیداد...
  • بغض گلوم رو میگیره ... سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 14:32
    وقتی مردم سحرها از خواب بیدار میشن و نماز مستحبی و قرآن می خونن و بعد از دم کردن چای و آماده کردن سحری همسراشون رو از خواب بیدار میکنن من یادت میوفتم و واسه سلامتیت دعا میکنم و بغض گلوم رو میگیره ... وقتی مردها رو تو خیابون دست در دردست بچه ها در حال خریدن حلیم وآش میبینم و یا توی صف خرید زولبیا و بامیه بچه ایی رو در...
  • تو در قلب من ،من در قلب تو پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 02:22
    دید ید اگه یه قطعه یه پازل رو حتی یه خونه اشتباه بزاری معلومه جاش اشتباهه؟ شنیدید که میگن هر آدمی توزندگیش یه نیمه گمشده داره ؟ به گوشتون خورده که بعضی آدمها میگن اصلا سهم ما از زندگی این نبود؟ وجایگاهمون اصلا جای دیگست؟ اما من احساس میکنماین مطلب در مورد من در کنار آقای جیم صدق نمی کنه ... میدونید چرا؟ چون ما دقیقا...
  • آقای چیز چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1391 02:37
    بعضی وقتها آدم دلش می خواهد از ته گلو و با تمام قدرت فریاد بزنه و به یه کسی بگه با تمام وجود ازت متنفر م ، از زرنگ بازیهات ، از دودر کردنهات ، از رفتارهای زشت و نا متمدن نانت ،اما قدرتش رو نداره توی روی طرف بیاسته وبا شهامت از نفرتش بگه ،پس مجبور میشه دل عزیز بی تقصیر ی به نام آقای جیم رو بشکنه و اون رو متهم کنه به...
  • برای هاله دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 02:06
    کابوس تلخ کودکیهام دیدن خوابی بود که توی خواب مامان یا بابا رو واسه همیشه از دست میدادم ، و زار زار گریه می کردم، انقدر تلخ که گاهی اثر خواب تا چند روز همراهم بود ،کمی که بزرگتر شدم فهمیدم که همه عزیزامون یه روز ترکمون میکنن ، یه روز تلخ و گس یه روز به تلخی جمعه که مامان هاله ترکش کرد ، یه روز که هرچی بغض کنی و گریه...
  • دنیای کوچک ما... یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 03:46
    دنیایی که توش زندگی می کنیم گاهی وقتا از دید گاه آدم خیلی بزرگه اما گاهی خیلی کوچیک میشه و جالب، چند اتفاق جالب توی سفر به مکه اوفتاد که براتون تعریف می کنم... 1-به خاطر قانون کشور عربستان که زن زیر 45 سال بدون یک مرد محرم اجازه ورود به کشورشون رو نداره ، معاون کاروان ما آقای آجرلو رو در ویزای من دایی بنده معرفی کرده...
  • دیر اما با دست پر... جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 04:51
    سلام شرمنده که دیر اومدم اما با دست پر اومدم تک تک عزیزانم رو اونجا دعا کردم و واسه همتون آرامش و عاقبت به خیری از خدا خواستم ، گفتن از این سفر سخت و طولانیه اما اینقدر بهتون بگم که اگه روضه رضوان مسجد النبی در مدینه نبود این مدینه منوره به هیچ نمی ارزید ... در مدینه ما جز توهین به ایرانیانها و رفتار بد هیچ ندیدیم ،...
  • برای دوستان مجازیم آرزوهای واقعی دارم دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 04:38
    سلام دارم میرم ٬ یه حس قشنگی دارم ٬ حس آرامش توام با نیاز ٬احساس میکنم اونجا به خدا نزدیکترم ٬ میگم اونجا صدام رو بیشتر میشنوه ٬احساس میکنم دنیا دنیا اگه با خودم خواهش و نیاز و آرزو ببرم دنیا دنیا آرامش و اجابت نصیبم میشه ٬ می خواهم با خودم یه کوله بار از دعا و آرزو ببرم می خواهم تک تک دوستان مجازیم رو اونجا واقعی یاد...
  • حلال کنید ... پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 01:51
    سلام دوستان خوب و مهربونی که قدم به چشمهای من می ذارید و اینجا رو میخونید ٬ تقریبا ۶ سال پیش یه شب که از سر کار اومدم ٬ مثل همیشه شام خوردم و خواستم برم تو اتاقم بخوابم که شنیدم توی اخبار اعلام کرد که فردا آخرین مهلت ثبت نام حج عمره می باشد صدای مامان ناهید رو شنیدم ٬که به بابام گفت : نمی خوای ثبت نام کنی بریم ؟ بابا...
  • اما چون اون خدای خوبیه بیشتر صدام رو بشنوه .... شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 18:39
    ازم پرسید : به نظرت اونکه میمونه بیشتر غصه میخوره و ناراحت میشه یا اونکه میره ؟ گفتم :نمیدونم گفت:من همیشه موندم ٬خیلی دردآوره ٬ایندفعه میخواهم برم ٬ببینم ٬که حس بهتریه رفتن یا نه؟ بهم گفت: تا حالا صدای خدا رو شنیدی ؟ گفتم :نه ٬راستش یه کم از سئوالش جا خورده بودم . پرسید :خدا چی اون صدا تو شنیده ؟ من من کنان گفتم :...
  • بنده هات رو دور زد سریع دورش زدی؟؟؟؟؟؟ چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 19:50
    وارد بانک می شم دکمه دستگاه را فشار می دهم شماره ۲۸۱ از دستگاه بیرون می آید دوباره از بانک خارج میشم ٬ توی صف عابر بانک می ایستم ٬نوبتم میشه ٬کارت اول رو می ذارم مبلغ مورد نظرم رو به حساب کارت دیگم انتقال میدم ٬کارت رو در میارم می خواهم که کارت دوم رو بزارم آقایی که پشت سرم ایستاده اعتراض می کنه و میگه :خانم اینهمه...
  • آبجی مریم شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 23:32
    چند ماه پیش که وبلاگ نداشتم وقتی هر شب میومدم نت اول وب بابک رو باز می کردم ٬و با دقت میخوندم با حساسیت تحلیل می کردم ٬گاهی ازش می رنجیدم ٬گاهی یاد خاطرات گذشتم می اوفتادم ٬اما خیلی وقتها پیش خودم میگفتم :چرا بابک تا اینجای ماجرا را تعریف کرد اما اسمی از من نیاورد ؟ خلاصه الان چند وقتیه که وبلاگ دارم (آیکون وبلاگ پر...
  • مامان ناهید جونم روزت مبارک شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 01:26
    چند روز که دارم جمله ها رو توی ذهنم بالا و پایین میکنم ٬دلم می خواست یه پست در خور مامانم براش بنویسم ٬آماده بودم که ازش تشکر کنم و بهش بگم که دنیا دنیا دوسش دارم ٬ اما خوندن پست مهربان بد جوری بهمم ریخت ٬ ناخداگاه رشته های بافته شده ذهنم از هم گسست و پاره شده ٬ وقتی پست مهربان رو خوندم گریه ام گرفت و فهمیدم چقدر...
  • خدا را برایت آرزو دارم سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 05:29
    بعضی روزها واسه آدم با روزهای عادی فرق می کنه ٬ امروزم واسه من از اونروزهاست٬چون امروز روز تولد یکی از عزیزانمه ٬یکی که همیشه با شادیهای من و خانواده ام خندیده و با غم هامون گریسته ٬ کسی که نه به خاطر اینکه خانم برادرمه دوستش دارم به خاطر اینکه خانم دوسش دارم کسی که اسمش مهربانه٬ قلبش مهربانه ٬ذاتش مهربانه و.. . واما:...
  • بی مرز٬بی شک و با تمام وجود دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 02:27
    نمی دونم از کی و کجا عاشقت شدم یا اصلا من با این عشق متولد شدم آخه اصلا من روزی رو که این حس تو وجودم نبوده باشه به یاد ندارم ٬ یادم میاد وقتی خیلی کوچیکتر بودم واسه اومدنت ثانیه شماری میکردم و آنقدر تو حال و هوات غرق بودم که نزدیک به ساعات اومدنت سر از پا نمیشناختم ٬تو عالم بچگی وقتی صدای ماشینت از سر کوچه میومد می...
  • 38
  • صفحه 1
  • 2