اما چون اون خدای خوبیه بیشتر صدام رو بشنوه ....

ازم پرسید : به نظرت اونکه میمونه بیشتر غصه میخوره و ناراحت میشه یا اونکه میره ؟ 

گفتم :نمیدونم  

گفت:من همیشه موندم ٬خیلی دردآوره ٬ایندفعه میخواهم برم ٬ببینم ٬که حس بهتریه رفتن یا نه؟ 

 بهم گفت: تا حالا صدای خدا رو شنیدی ؟   

گفتم :نه ٬راستش یه کم از سئوالش جا خورده بودم . 

پرسید :خدا چی اون صدا تو شنیده ؟ 

من من کنان گفتم : والله چی بگم؟ 

سرش رو از روی تاسف تکون داد و گفت : معلومه که شنیده ٬اگه نشنیده بود الان تو اینجا نبودی دختر!! 

با تعجب نگاش کردم . 

گفت : تو دلت داری می پرسی که مگه کجام؟آره ؟ 

یواش سرم رو به حالت تائید تکون دادم . 

گفت : اینجا درست تو جای خودت تو زندگی ... 

خواستم بگم : از کجا میدونی ٬جای من تو زندگی همینجاست ٬ یا اصلا تو مگه من رو میشناسی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ 

دیدم نیست .  

حیف شد ٬اصلا نفهمیدم کی بود؟ واسه چی ازم این سئوالها رو پرسید؟اما یهو یه عالمه جواب اومد تو ذهنم . اما تا اومدم جواب ها رو بهش بگم رفته بود .

به نظرم اونکه میمونه بیشتر غصه میخوره ....  

آره غصه میخوره ... 

حالا که بی خدافظی رفتی به خدا بگو :من صداش رو کم میشنوم چون بنده خوبی نیستم ٬اما چون اون خدای خوبیه بیشتر صدام رو بشنوه ....

 

من تنها زنی هستم که...

صدای چرخیدن کلید در قفل  می یاد و در با صدای خشک و خشنی باز میشه ٬سایه  ی مردی که نه چاقه نه لاغر نه خیلی کوتاه قد نه خیلی بلند قد دیده میشه ٬زن از توی آشپزخونه خودشو به نزدیک در می رسونه  ٬  بی اختیار فریاد میزنه :اینهمه گل ٬آخه چرااااااا؟؟؟؟؟؟ مرد در حالی که خستگی و ناامیدی دو عنصر اصلی چهره ا ش شده و هاله ای از اندوه پهنای صورتش رو گرفته سری به علامت تاسف تکون میده  و می گه نمیدونم ؟؟؟ 

زن در حالیکه داره بدون اینکه همسرش بفهمه اشکای چشماشو قبل از تولد قربونی زبری گوشه ء روسریش میکنه میگه : میدونی الان داشتم به چی فکر می کردم ٬ فکر کنم من تنها زنی هستم که وقتی شوهرم با یک بغل پر از گل می یاد خونه ناراحت میشم نه؟؟؟ و بلند اما تلخ می خنده ... و در حالیکه یک سینی با دو تالیوان چای تو دستشه ٬ به شوهرش میگه:فکر نکنم همش خراب شه - فردا صبح زود سلفون همه ی سالم اشو عوض می کنم  نگران نباش.... 

 

سکوت ٬سکوت و سکوت...  

 زن :اصلا می دونی چیه فردا چهار راهتو عوض کن هان؟؟